کودک و خدا
معماری درون صنایع دستی
هیچ دانی نازنینم می توانی / راحت اسرار سعادت را بدانی رمز خوشبختی انسان نسیت جز این / مهربانی ، مهربانی ، مهربانی . . .

کودک و خدا

 

 

 کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن 

و یک چکاوک آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک با صدای بلند گفت:خدایا با من حرف بزن؛

و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.

کودک فریاد زد:خدایا به من معجزه ای نشان بده؛و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.

کودک ناامیدانه گریست و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم

پس خدا نزدیک آمد و او را لمس کرد!

ولی کودک بال های پروانه را شکست و درحالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد...






تاریخ: پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:کودک و خدا,
ارسال توسط عشق خدائی لرستانی
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی